-
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کنددیوانه کنی هر دو جهانش بدهی
دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کندمولانا
-
خورشیدی در جانِ تو پنهان است! دریا از یادِ تو؛ پریشان است
️ -
گفته بودم چو بیایی غمِ دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی-سعدی
-
به خود گفتم دل از اندیشهٔ دیدار بردارم
تمامِ عمر «تنها» دست روی دست بگذارمنباید مینوشتم پاسخ آن نامه را اما
نشد از دستخط دوست یکدم چشم بردارمنوشتم هرچه از هم دورتر، آسودهتر اما
کسی در گوش من میگفت من دلتنگِ دیدارمکسی از دور میآید به جنگِ عقل و میترسم
مبادا عشق باشد اینکه میآید به پیکارماگر شبهای دلتنگی نمیآیم به دیدارت
نمیخواهم تو را با گریههای خود بیازارم -
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بیتو خستهایم تو بیما چگونهای؟
مولانا
ای مونس روزگار! چونی بی من؟
ای همدم غمگسار! چونی بی من؟جناب مولانا به زبان دگر
-
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم مامولانا
-
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و همقران فراقحافظ
-
این پست پاک شده!
-
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بى وفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر مى خواستی، حالا چرا؟عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم، فردا چرا؟نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چراشور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا؟ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود لالا چرا؟آسمان چون شمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمىپاشد زهم دنیا چرا؟شهریارا بی حبیب خود نمىکردی سفر
این سفر راه قیامت مى روی تنها چرا؟شهریار