بچه که بودم هنوز پوشک میشدم. خیلی دوست داشتم گوش آدما رو بگیرم و باهاش بازی کنم. خلاصه که گوش بابام در امان نبود از دست من.
پدر بزرگ خدا بیامرزم سرتیپ ارتشی بود و زندگیش حسابی برنامه و نظم داشت انقدری که بچههاش وقتی پدربزگم میاومد بلند میشدن به احترامش و خلاصه خونهشم پادگانی بود برای خودش.
نزدیک عروسی خالهم بود. اون زمان جهیزیه رو به گفتهی مامانم نصف بیشترش رو خودشون میدوختن.
منم که فوضول همش وسط چرخ خیاطی بودم پدربزرگم میگه خب بابا اول بچه رو خواب کن بعد بشین بدوز.
مامانمم بهش میگه این شیطون اصلا نمیخوابه و فوضولی بهش اجازه نمیده.
خلاصه که پدربزرگم مسول خوابوندن من میشه و من رو کنار خودش میخوابونه و قصه میگه. منم با گوشش بازی میگردم.
مامانم میگه یه دفعه دیدیم بابام داد زد و زد به پوشکت و داد زد برو تو خوابت نمیبیره. پاش و برو.
بعد مامانم ازش میپرسه چی شده بابا؟
پدربزرگم جواب میده: ببین گوشمو. باباش رو در آورد. هی با گوشم بازی کرد گفتم الان میخوابه الان میخوابه یه دفعه دیدم گوشم رو بقچه کرده داره فشار میده و لهش میکنه.
مامانمم میگه گوش باباش تا چه مساحتی قرمز بوده و کبود.
خدایش من مسول بر هم زدن عقاید مردم نسبت به بچه ها بودم...