لذت تلخ(قسمت 12)
-
تصمیم گرفتم برم یه سر به سحر بزنم. سرِراه دمِ یه فروشگاه واستادم تا یه سری خرتوپرت برای کیا و کمند بگیرم.
کیا و کمند دوقلوهای سحرن. چشمم به یه سوپرمارکتیه خورد که زیاد بزرگ نبود. ماشینو پارک کردم. از ماشین پیاده شدم و رفتم به سمت مغازه.
چارتا بستنی و چیپس و شکلات و بیسکوییت برداشتم.
-خسته نباشید، اینا رو حساب کنین.
فروشنده هم سنو سال خودم بود. یه نگا به سرو وضعم انداختو گفت
-سلامت باشین
بعدشم با ماشین حسابش شروع کرد به کار کردن.
-شدش 18 و پونصد.
از جیب شلوارم دوتا دهی گذاشتم رو میزش و اونم به جا پونصدی دوتا شکلات دیگه گذاشت.
-بفرمایین، خوش اومدین.
پلاستیکو برداشتم و رفتم به سمت ماشین. ساعتو یه نگا انداختم و دیدم که وقتش گذشته. از تو داشبورد قرصامو دراوردم و با یه قلوپ آب همشو رفتم بالا. کوچشون باریک بودو نمیشد رفت توش، بخاطرهمین ماشینو سر کوچه پارک کردم. انگشتمو گذاشتم رو زنگ واحد 6.
ایفونو برداشت و درو زد. داشتم میرفتم تو که یاد خوراکیا افتادم. یه سنگ گذاشتم لای درشون و رفتم پلاستیک خوراکیارو از تو ماشین برداشتم. وقتی داشتم میرفتم تو سَنگه رو با پام زدم اونور که در بسته بشه. در اسانسورو که باز کردم صدای آهنگ لاو استوری با تک نوازی پیانو اومد. خیلی خاطره داشتم با این اهنگ.
زنگشونو زدم. در باز شد ولی مثل همیشه. رفتم تو و اول رفتم سراغ اتاق کیا و کمند. داشتم نزدیک اتاقشون میشدم که یه صدایی گفت
-تازه خوابیدن
از راهروی خونشون که انتهاش ختم میشد به حال و اشپزخونه جلو رفتم. خونه ی بزرگی بود. پلاستیک خوراکیا رو برداشتم گذاشتم رو اپن.
-سلام، خوبی؟ چرا گوشیتو برنمیداری؟
-رو سایلنته.
-اهان، چه خبر خودت خوبی؟
-مرسی، خستم، داشتم میخوابیدم که اومدی.
-خب برو بخواب، منم اومدم یه سری به بچه ها بزنمو خودتو ببینم.
-باشه پس، من میرم بخوابم، اگه گرسنته تو یخچال از ناهار غذا مونده، خواستی داغش کن بخور.
وقتی داشت رد میشد یه لبخند زدم که با لبخندی استقبال نشد.
خسته بودم منم، همونجا رو زمین دراز کشیدم.وقتی بلند شدم دیدم سحر داره گریه میکنه. با همون لباس خاکیش نشسته بود رو تخت مامان بابا و گریه میکرد.
از رو تخت بابا بلند شدم و رفتم کنارش نشستم، با چشمای قرمزو خیس یه نگا بهم انداختو دوباره سرشو گذاشت رو زانوهاشو به کارش ادامه داد.
-گریه نکن خب، براچی الان گریه میکنی؟ تموم شده رفته دیگه، گریت چیزی رو درست میکنه؟ بابا رو برمیگردونه؟
صداش بیشتر بلند شد. سعید و بهار هم اومدن تو اتاق و داشتن مارو نگا میکردن. بلند شدم تو روشون گفتم
-به چی نگا میکنین خب؟ نگاه کردن داره؟ حال دوتا یتیم دیدن داره؟ اصن کی اجازه داده به شما که بیاید خونمون؟
هرچی سعی کردم بغضمو نگه دارم نشد، انقدی سنگین بود که سعید فهمیدو بغلم کرد و منم بغضم ترکید. مثل سدی که میشکنه اشکام تمومی نداشتن. سحرم سعی داشت ارومم کنه.
-امیر داداش منو بهارم مث تو و سحریم. درست میشه، یکم زمان بده
-اسم سحرو اوردی نیاوردیا، هنوز گند کاریت یادم نرفته
دیگه نای واستادن نداشتم. رفتم نشستم و تکیه دادم به پشتی کنار تخت بابا.
تا چند ساعت هیچ حرفی زده نمیشد. ساعت 3 ظهر بود.
-ای بابا، شدین شبیه مرده ها هیچ حرفی نمیزنین؟
همه یه نگاهی به صورت بهار انداختیمو هیچ حرفی نزدیم باز.
-آقا این صاب مرده صداش دراومده، ینی تا ابدالدهر میخواین لال مونی بگیرین؟ ای بابا
سعید یه چشم غره بهش رفت که چیزی نگو.
-برو بابا، منم غلطتو هیچوقت یادم نمیره. مث بز صب بلند شو برو ازادی و نصف شب برگرد، بعد ببین اقا رفته با خانوم پی رمانتیک بازیاشون. این چشم غره رو من باس برات بیام آق سعید نه شوما.
-خفه شو دختره ی بی همه چیز، انقد زارتو پورت نکن وگرنه
-وگرنه چی؟ وگرنه چندباره میزنی دندونامو خورد میکنی تو دهنم؟ هان؟ منو از اینا میترسونی خاک بر سر؟ خوف اینا دیگه رفته، اپدیت باش آق سعید
منو سحر داشتیم معرکه ی جدیدو نگا میکردیم که سعید بلند شد یه سیلی ای به صورت بهار زد. سیلی زدن همانا و افتادن بهار همانا.
وقتی داشتم بلند میشدم گفتم
-هوی سعید، چه غلطی کردی؟
-امیر به تو و هیچ کسی ربطی نداره، بشین سرجات
یقشو گرفتمو چسبوندمش به دیوار.
-ببین اینجا خونه کیه؟ پس مث ادم رفتار کن نه یه حیوون، فهمیدی؟
دستامو با دستاش گرفتو از یقش ول کرد.
رفتم سمت اتاقو جای همیشگیم. گلای مامان شده بودن مسکن های این روزام.
-مامان کجایی؟ دیگه طاقت ندارم خدایی، الان با بابا دیگه عشق وصفا میکنین دوتایی و منوسحر اینجا... یه کاری بکنین برامون.
-پس فردا سوم میگیریم؟ همسایه هارو دعوت کنم؟
-اره، هفت و چهلم میگیریم.
داشتیم با سحر حرف میزدیم که صدای در خونه اومد. اومدم برم بیرون که دیدم صدای بهار که با یه خانومه حرف میزنه میاد.
-سحر یکم قوی باش، فکر میکنی برای من اسونه؟ جلوی هر کسوناکسی گریه نکن. خوشم نمیاد. انقد..
-به به به به به! بیاید ببینین چی اوردن برامون. این قاشق چنگالاتون کجاس سحر؟ بدویید بیاید تا از دهن نیفتاده ها.
مشخص بود که یه غذایی برامون فرستادن.
سحر رفت بیرون و من باز مشغول بالکن شدم.
آب پاشو برداشتم و مشغول خیس کردن برگای پیچک که کل بالکنو گرفته بود شدم. یهویی سینم درد عجیبی گرفت و سوخت. بهش اهمیت ندادم ولی سرم گیج رفت و چشام سیاهی. دیگه هیچی نفهمیدم به جز صدای نفسام که اونم یواش یواش محو شد.قسمت یازدهم : https://forum.alaatv.com/topic/9436/لذت-تلخ-قسمت-11